هر که نامهربان بود يارش
واجبست احتمال آزارش
طاقت رفتنم نمي ماند
چون نظر مي کنم به رفتارش
وز سخن گفتنش چنان مستم
که ندانم جواب گفتارش
کشته تير عشق زنده کند
گر به سر بگذرد دگربارش
هر چه زان تلختر بخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش
عشق پوشيده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش
وه که گر من به خدمتش برسم
خود چه خدمت کنم به مقدارش
بيم ديوانگيست مردم را
ز آمدن رفتن پري وارش
کاش بيرون نيامدي سلطان
تا نديدي گداي بازارش
سعديا روي دوست ناديدن
به که ديدن ميان اغيارش