خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
            همه صيد عقل گيرد خم زلف چون کمندش
         
        
            چو درخت قامتش ديد صبا به هم برآمد
            ز چمن نرست سروي که ز بيخ برنکندش
         
        
            اگر آفتاب با او زند از گزاف لافي
            مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
         
        
            نه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم
            که معالجت توان کرد به پند يا به بندش
         
        
            گرم آن قرار بودي که ز دوست برکنم دل
            نشنيدمي ز دشمن سخنان ناپسندش
         
        
            تو که پادشاه حسني نظري به بندگان کن
            حذر از دعاي درويش و کف نيازمندش
         
        
            شکرين حديث سعدي بر او چه قدر دارد
            که چنو هزار طوطي مگسست پيش قندش