نه چندان آرزومندم که وصفش در بيان آيد
و گر صد نامه بنويسم حکايت بيش از آن آيد
مرا تو جان شيريني به تلخي رفته از اعضا
الا اي جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آيد
ملامت ها که بر من رفت و سختي ها که پيش آمد
گر از هر نوبتي فصلي بگويم داستان آيد
چه پرواي سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حديث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آيد
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بيرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد ليلي با ميان آيد
من اي گل دوست مي دارم تو را کز بوي مشکينت
چنان مستم که گويي بوي يار مهربان آيد
نسيم صبح را گفتم تو با او جانبي داري
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آيد
گناه توست اگر وقتي بنالد ناشکيبايي
ندانستي که چون آتش دراندازي دخان آيد
خطا گفتم به ناداني که جوري مي کند عذرا
نمي بايد که وامق را شکايت بر زبان آيد
قلم خاصيتي دارد که سر تا سينه بشکافي
دگربارش بفرمايي به فرق سر دوان آيد
زمين باغ و بستان را به عشق باد نوروزي
ببايد ساخت با جوري که از باد خزان آيد
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدي
نه شرط دوستي باشد که از دل بر دهان آيد