سروي چو تو مي بايد تا باغ بيارايد
ور در همه باغستان سروي نبود شايد
در عقل نمي گنجد در وهم نمي آيد
کز تخم بني آدم فرزند پري زايد
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نيست که بربايد
هر کس سر سودايي دارند و تمنايي
من بنده فرمانم تا دوست چه فرمايد
گر سر برود قطعا در پاي نگارينش
سهلست ولي ترسم کو دست نيالايد
حقا که مرا دنيا بي دوست نمي بايد
با تفرقه خاطر دنيا به چه کار آيد
سرهاست در اين سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند اين در بر روي که بگشايد
ترسم نکند ليلي هرگز به وفا ميلي
تا خون دل مجنون از ديده نپالايد
بر خسته نبخشايد آن سرکش سنگين دل
باشد که چو بازآيد بر کشته ببخشايد
ساقي بده و بستان داد طرب از دنيا
کاين عمر نمي ماند و اين عهد نمي پايد
گويند چرا سعدي از عشق نپرهيزد
من مستم از اين معني هشيار سري بايد