آن که نقشي ديگرش جايي مصور مي شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر مي شود
عشق داني چيست سلطاني که هر جا خيمه زد
بي خلاف آن مملکت بر وي مقرر مي شود
ديگران را تلخ مي آيد شراب جور عشق
ما ز دست دوست مي گيريم و شکر مي شود
دل ز جان برگير و در بر گير يار مهربان
گر بدين مقدارت آن دولت ميسر مي شود
هرگزم در سر نبود انديشه سودا وليک
پيل اگر دربند مي افتد مسخر مي شود
عيش ها دارم در اين آتش که بيني دم به دم
کاندرونم گر چه مي سوزد منور مي شود
تا نپنداري که با ديگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جاي ديگر مي شود
غيرتم گويد نگويم با حريفان راز خويش
باز مي بينم که در آفاق دفتر مي شود
آب شوق از چشم سعدي مي رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر مي آيد سخن تر مي شود
قول مطبوع از درون سوزناک آيد که عود
چون همي سوزد جهان از وي معطر مي شود