يا رب شب دوشين چه مبارک سحري بود
کو را به سر کشته هجران گذري بود
آن دوست که ما را به ارادت نظري هست
با او مگر او را به عنايت نظري بود
من بعد حکايت نکنم تلخي هجران
کان ميوه که از صبر برآمد شکري بود
رويي نتوان گفت که حسنش به چه ماند
گويي که در آن نيم شب از روز دري بود
گويم قمري بود کس از من نپسندد
باغي که به هر شاخ درختش قمري بود
آن دم که خبر بودم از او تا تو نگويي
کز خويشتن و هر که جهانم خبري بود
در عالم وصفش به جهاني برسيدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصري بود
من بودم و او ني قلم اندر سر من کش
با او نتوان گفت وجود دگري بود
با غمزه خوبان که چو شمشير کشيدست
در صبر بديدم که نه محکم سپري بود
سعدي نتواني که دگر ديده بدوزي
کان دل بربودند که صبرش قدري بود