با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نيش مي زنند
اي صورتي که پيش تو خوبان روزگار
همچون طلسم پاي خجالت به دامنند
يک بامداد اگر بخرامي به بوستان
بيني که سرو را ز لب جوي برکنند
تلخست پيش طايفه اي جور خوبروي
از معتقد شنو که شکر مي پراکنند
اي متقي گر اهل دلي ديده ها بدوز
کاينان به دل ربودن مردم معينند
يا پرده اي به چشم تأمل فروگذار
يا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند
جانم دريغ نيست وليکن دل ضعيف
صندوق سر توست نخواهم که بشکنند
حسن تو نادرست در اين عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
گويي جمال دوست که بيند چنان که اوست
الا به راه ديده سعدي نظر کنند