هر که بي او زندگاني مي کند
گر نمي ميرد گراني مي کند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستاني مي کند
مهرباني مي نمايم بر قدش
سنگ دل نامهرباني مي کند
برف پيري مي نشيند بر سرم
همچنان طبعم جواني مي کند
ماجراي دل نمي گفتم به خلق
آب چشمم ترجماني مي کند
آهن افسرده مي کوبد که جهد
با قضاي آسماني مي کند
عقل را با عشق زور پنجه نيست
احتمال از ناتواني مي کند
چشم سعدي در اميد روي يار
چون دهانش درفشاني مي کند
هم بود شوري در اين سر بي خلاف
کاين همه شيرين زباني مي کند