زلف او بر رخ چو جولان مي کند
مشک را در شهر ارزان مي کند
جوهري عقل در بازار حسن
قيمت لعلش به صد جان مي کند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان مي کند
من همه قصد وصالش مي کنم
وان ستمگر عزم هجران مي کند
گر نمکدان پرشکر خواهي مترس
تلخيي کان شکرستان مي کند
تير مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عيد قربان مي کند
از وفاها هر چه بتوان مي کنم
وز جفاها هر چه نتوان مي کند