چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
دل و دين در سر کارت شد و بسياري نيست
سر و جان خواه که ديوانه تأمل نکند
سحر گويند حرامست در اين عهد وليک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
غرقه در بحر عميق تو چنان بي خبرم
که مبادا که چه دريام به ساحل نکند
به گلستان نروم تا تو در آغوش مني
بلبل ار روي تو بيند طلب گل نکند
هر که با دوست چو سعدي نفسي خوش دريافت
چيز و کس در نظرش باز تخيل نکند