روز برآمد بلند اي پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خيمه به رويش ببند
طفل گيا شير خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاري گريست طرف چمن گو بخند
تا به تماشاي باغ ميل چرا مي کند
هر که به خيلش درست قامت سرو بلند
عقل روا مي نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوي شوق بيخ صبوري بکند
دل که بيابان گرفت چشم ندارد به راه
سر که صراحي کشيد گوش ندارد به پند
کشته شمشير عشق حال نگويد که چون
تشنه ديدار دوست راه نپرسد که چند
هر که پسند آمدش چون تو يکي در نظر
بس که بخواهد شنيد سرزنش ناپسند
در نظر دشمنان نوش نباشد هني
وز قبل دوستان نيش نباشد گزند
اين که سرش در کمند جان به دهانش رسيد
مي نکند التفات آن که به دستش کمند
سعدي اگر عاقلي عشق طريق تو نيست
با کف زورآزماي پنجه نشايد فکند