تا کي اي دلبر دل من بار تنهايي کشد
ترسم از تنهايي احوالم به رسوايي کشد
کي شکيبايي توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلي بايد که پاي اندر شکيبايي کشد
سروبالاي منا گر چون گل آيي به چمن
خاک پايت نرگس اندر چشم بينايي کشد
روي تاجيکانه ات بنماي تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان يغمايي کشد
شهد ريزي چون دهانت دم به شيريني زند
فتنه انگيزي چو زلفت سر به رعنايي کشد
دل نماند بعد از اين با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مقناطيس زيبايي کشد
خود هنوزت پسته خندان عقيقين نقطه ايست
باش تا گردش قضا پرگار مينايي کشد
سعديا دم درکش ار ديوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلي خيزد به شيدايي کشد