مرا به عاقبت اين شوخ سيمتن بکشد
چو شمع سوخته روزي در انجمن بکشد
به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد
به قهر اگر بستيزد هزار تن بکشد
اگر خود آب حياتست در دهان و لبش
مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد
گر ايستاد حريفي اسير عشق بماند
و گر گريخت خيالش به تاختن بکشد
مرا که قوت کاهي نه کي دهد زنهار
بلاي عشق که فرهاد کوهکن بکشد
کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوي
به نقد اگر نکشد عشقم اين سخن بکشد
به شرع عابد اوثان اگر ببايد کشت
مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد
به دوستي گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر مست تيغ زن بکشد
به يک نفس که برآميخت يار با اغيار
بسي نماند که غيرت وجود من بکشد
به خنده گفت که من شمع جمعم اي سعدي
مرا از آن چه که پروانه خويشتن بکشد