جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
ياري که تحمل نکند يار نباشد
گر بانگ برآيد که سري در قدمي رفت
بسيار مگوييد که بسيار نباشد
آن بار که گردون نکشد يار سبکروح
گر بر دل عشاق نهد بار نباشد
تا رنج تحمل نکني گنج نبيني
تا شب نرود صبح پديدار نباشد
آهنگ دراز شب رنجوري مشتاق
با آن نتوان گفت که بيدار نباشد
از ديده من پرس که خواب شب مستي
چون خاستن و خفتن بيمار نباشد
گر دست به شمشير بري عشق همانست
کان جا که ارادت بود انکار نباشد
از من مشنو دوستي گل مگر آن گاه
کم پاي برهنه خبر از خار نباشد
مرغان قفس را المي باشد و شوقي
کن مرغ نداند که گرفتار نباشد
دل آينه صورت غيبست وليکن
شرطست که بر آينه زنگار نباشد
سعدي حيوان را که سر از خواب گران شد
دربند نسيم خوش اسحار نباشد
آن را که بصارت نبود يوسف صديق
جايي بفروشد که خريدار نباشد