با کاروان مصري چندين شکر نباشد
در لعبتان چيني زين خوبتر نباشد
اين دلبري و شوخي از سرو و گل نيايد
وين شاهدي و شنگي در ماه و خور نباشد
گفتم به شيرمردي چشم از نظر بدوزم
با تير چشم خوبان تقوا سپر نباشد
ما را نظر به خيرست از حسن ماه رويان
هر کو به شر کند ميل او خود بشر نباشد
هر آدمي که بيني از سر عشق خالي
در پايه جمادست او جانور نباشد
الا گذر نباشد پيش تو اهل دل را
ور نه به هيچ تدبير از تو گذر نباشد
هوشم نماند با کس انديشه ام تويي بس
جايي که حيرت آمد سمع و بصر نباشد
بر عندليب عاشق گر بشکني قفس را
از ذوق اندرونش پرواي در نباشد
تو مست خواب نوشين تا بامداد و بر من
شب ها رود که گويي هرگز سحر نباشد
دل مي برد به دعوي فرياد شوق سعدي
الا بهيمه اي را کز دل خبر نباشد
تا آتشي نباشد در خرمني نگيرد
طامات مدعي را چندين اثر نباشد