دلم دل از هوس يار بر نمي گيرد
طريق مردم هشيار بر نمي گيرد
بلاي عشق خدايا ز جان ما برگير
که جان من دل از اين کار بر نمي گيرد
همي گدازم و مي سازم و شکيباييست
که پرده از سر اسرار بر نمي گيرد
وجود خسته من زير بار جور فلک
جفاي يار به سربار بر نمي گيرد
رواست گر نکند يار دعوي ياري
چو بار غم ز دل يار بر نمي گيرد
چه باشد ار به وفا دست گيردم يک بار
گرم ز دست به يک بار بر نمي گيرد
بسوخت سعدي در دوزخ فراق و هنوز
طمع از وعده ديدار بر نمي گيرد