انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زيرا که نه روييست کز او صبر توان کرد
امروز يقين شد که تو محبوب خدايي
کز عالم جان اين همه دل با تو روان کرد
مشتاق تو را کي بود آرام و صبوري
هرگز نشنيدم که کسي صبر ز جان کرد
تا کوه گرفتم ز فراقت مژه اي آب
چندان بچکانيد که بر سنگ نشان کرد
زنهار که از دمدمه کوس رحيلت
چون رايت منصور چه دل ها خفقان کرد
باران به بساط اول اين سال بباريد
ابر اين همه تأخير که کرد از پي آن کرد
تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد
هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پرزر مصريش دهان کرد
از دامن که تا به در شهر بساطي
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد
شايد که زمين حله بپوشد که چو سعدي
پيرانه سرش دولت روي تو جوان کرد