کس اين کند که دل از يار خويش بردارد
مگر کسي که دل از سنگ سختتر دارد
که گفت من خبري دارم از حقيقت عشق
دروغ گفت گر از خويشتن خبر دارد
اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد
که از صفاي درون با يکي نظر دارد
هلاک ما به بيابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
گر از مقابله شير آيد از عقب شمشير
نه عاشقست که انديشه از خطر دارد
و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غير دوست نشايد که ديده بردارد
از آن متاع که در پاي دوستان ريزند
مرا سريست ندانم که او چه سر دارد
دريغ پاي که بر خاک مي نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
عوام عيب کنندم که عاشقي همه عمر
کدام عيب که سعدي خود اين هنر دارد
نظر به روي تو انداختن حرامش باد
که جز تو در همه عالم کسي دگر دارد