ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد
ابري که در بيابان بر تشنه اي ببارد
اي بوي آشنايي دانستم از کجايي
پيغام وصل جانان پيوند روح دارد
سوداي عشق پختن عقلم نمي پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمي گذارد
باشد که خود به رحمت ياد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پيغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکين
گر عارفي بنالد يا عاشقي بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست يار شيرين
بر دل خوشست نوشم بي او نمي گوارد
پايي که برنيارد روزي به سنگ عشقي
گوييم جان ندارد يا دل نمي سپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقيست صادق
در روز تيرباران بايد که سر نخارد
بي حاصلست يارا اوقات زندگاني
الا دمي که ياري با همدمي برآرد
داني چرا نشيند سعدي به کنج خلوت
کز دست خوبرويان بيرون شدن نيارد