مويت رها مکن که چنين بر هم اوفتد
کآشوب حسن روي تو در عالم اوفتد
گر در خيال خلق پري وار بگذري
فرياد در نهاد بني آدم اوفتد
افتاده تو شد دلم اي دوست دست گير
در پاي مفکنش که چنين دل کم اوفتد
در رويت آن که تيغ نظر مي کشد به جهل
مانند من به تير بلا محکم اوفتد
مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
وقتست اگر بيايي و لب بر لبم نهي
چندم به جست و جوي تو دم بر دم اوفتد
سعدي صبور باش بر اين ريش دردناک
باشد که اتفاق يکي مرهم اوفتد