سر تسليم نهاديم به حکم و رايت
تا چه انديشه کند راي جهان آرايت
تو به هر جا که فرود آمدي و خيمه زدي
کس ديگر نتواند که بگيرد جايت
همچو مستسقي بر چشمه نوشين زلال
سير نتوان شدن از ديدن مهرافزايت
روزگاريست که سوداي تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودايت
قدر آن خاک ندارم که بر او مي گذري
که به هر وقت همي بوسه دهد بر پايت
دوستان عيب کنندم که نبودي هشيار
تا فرورفت به گل پاي جهان پيمايت
چشم در سر به چه کار آيد و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسايت
ديگري نيست که مهر تو در او شايد بست
هم در آيينه توان ديد مگر همتايت
روز آنست که مردم ره صحرا گيرند
خيز تا سرو بماند خجل از بالايت
دوش در واقعه ديدم که نگارين مي گفت
سعديا گوش مکن بر سخن اعدايت
عاشق صادق ديدار من آن گه باشي
که به دنيا و به عقبي نبود پروايت
طالب آنست که از شير نگرداند روي
يا نبايد که به شمشير بگردد رايت