چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پيکار برگرفت
عاشق ز سوز درد تو فرياد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت
عشقت بناي عقل به کلي خراب کرد
جورت در اميد به يک بار برگرفت
شوري ز وصف روي تو در خانگه فتاد
صوفي طريق خانه خمار برگرفت
با هر که مشورت کنم از جور آن صنم
گويد ببايدت دل از اين کار برگرفت
دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده يار برگرفت
سعدي به خفيه خون جگر خورد بارها
اين بار پرده از سر اسرار برگرفت