عشق در دل ماند و يار از دست رفت
دوستان دستي که کار از دست رفت
اي عجب گر من رسم در کام دل
کي رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و راي و زور و زر بودم دريغ
کاندر اين غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پاي اندرآيم گو درآي
بهتر از من صد هزار از دست رفت
بيم جان کاين بار خونم مي خورد
ور نه اين دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانيدن چه سود
چون زمام اختيار از دست رفت
سعديا با يار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که يار از دست رفت