اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت
گوي از همه خوبان بربودي به لطافت
اي صورت ديباي خطايي به نکويي
وي قطره باران بهاري به نظافت
هر ملک وجودي که به شوخي بگرفتي
سلطان خيالت بنشاندي به خلافت
اي سرو خرامان گذري از در رحمت
وي ماه درافشان نظري از رافت
گويند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بيش کند بعد مسافت
اي عقل نگفتم که تو در عشق نگنجي
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
با قد تو زيبا نبود سرو به نسبت
با روي تو نيکو نبود مه به اضافت
آن را که دلارام دهد وعده کشتن
بايد که ز مرگش نبود هيچ مخافت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که يکي دوست بيايد به ضيافت
شمشير ظرافت بود از دست عزيزان
درويش نبايد که برنجد به ظرافت
سعدي چو گرفتار شدي تن به قضا ده
دريا در و مرجان بود و هول و مخافت