هر چه خواهي کن که ما را با تو روي جنگ نيست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نيست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نيست
شاهد ما را نه هر چشمي چنان بيند که هست
صنع را آيينه اي بايد که بر وي زنگ نيست
با زماني ديگر انداز اي که پندم مي دهي
کاين زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نيست
گر تو را کامي برآيد دير زود از وصل يار
بعد از آن نامت به رسوايي برآيد ننگ نيست
سست پيمانا چرا کردي خلاف عقل و راي
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نيست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به ديدار تو هيچ آهنگ نيست
ور به سنگ از صحبت خويشم براني عاقبت
خود دلت بر من ببخشايد که آخر سنگ نيست
سعديا نامت به رندي در جهان افسانه شد
از چه مي ترسي دگر بعد از سياهي رنگ نيست