کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
يا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نيست
نه حلالست که ديدار تو بيند هر کس
که حرامست بر آن کش نظري طاهر نيست
همه کس را مگر اين ذوق نباشد که مرا
کان چه من مي نگرم بر دگري ظاهر نيست
هر شبي روزي و هر روز زوالي دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نيست
هر که با غمزه خوبان سر و کاري دارد
سست مهرست که بر داغ جفا صابر نيست
هر که سرپنجه مخضوب تو بيند گويد
گر بر اين دست کسي کشته شود نادر نيست
سر موييم نظر کن که من اندر تن خويش
يک سر موي ندانم که تو را ذاکر نيست
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبرست وليکن چه کند قادر نيست
گفته بودم غم دل با تو بگويم چندي
به زبان چند بگويم که دلم حاضر نيست
گر من از چشم همه خلق بيفتم سهلست
تو مپندار که مخذول تو را ناصر نيست
التفات از همه عالم به تو دارد سعدي
همتي کان به تو مصروف بود قاصر نيست