مرا از آن چه که بيرون شهر صحراييست
قرين دوست به هر جا که هست خوش جاييست
کسي که روي تو ديدست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سر تماشاييست
اميد وصل مدار و خيال دوست مبند
گرت به خويشتن از ذکر دوست پرواييست
چو بر ولايت دل دست يافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد يغماييست
به بوي زلف تو با باد عيش ها دارم
اگر چه عيب کنندم که بادپيماييست
فراغ صحبت ديوانگان کجا باشد
تو را که هر خم مويي کمند داناييست
ز دست عشق تو هر جا که مي روم دستي
نهاده بر سر و خاري شکسته در پاييست
هزار سرو به معني به قامتت نرسد
و گر چه سرو به صورت بلندبالاييست
تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقيب
به دست خويشتنم زهر ده که حلواييست
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سري که تو بيني رهين سودايياست
تو را ملامت سعدي حلال کي باشد
که بر کناري و او در ميان درياييست