زهي رفيق که با چون تو سروبالاييست
که از خداي بر او نعمتي و آلاييست
هر آن که با تو دمي يافتست در همه عمر
نيافتست اگرش بعد از آن تمناييست
هر آن که راي تو معلوم کرد و ديگربار
براي خود نفسي مي زند نه بس راييست
نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسي
نه عارفست که هر روز خاطرش جاييست
مرا و ياد تو بگذار و کنج تنهايي
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاييست
به اختيار شکيبايي از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکيباييست
نظر به روي تو هر بامداد نوروزيست
شب فراق تو هر شب که هست يلداييست
خلاص بخش خدايا همه اسيران را
مگر کسي که اسير کمند زيباييست
حکيم بين که برآورد سر به شيدايي
حکيم را که دل از دست رفت شيداييست
وليک عذر توان گفت پاي سعدي را
در اين لجم چو فروشد نه اولين پاييست