ز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست
بيا بيا که غلام توام بيا اي دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تيغ مرگ شود دست من رها اي دوست
سرم فداي قفاي ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا اي دوست
به ناز اگر بخرامي جهان خراب کني
به خون خسته اگر تشنه اي هلا اي دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها اي دوست
وفاي عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نيم يار بي وفا اي دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآيي
ز خاک نعره برآرم که مرحبا اي دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ريخت
مکن که دست برآرم به ربنا اي دوست
اگر به خوردن خون آمدي هلا برخيز
و گر به بردن دل آمدي بيا اي دوست
بساز با من رنجور ناتوان اي يار
ببخش بر من مسکين بي نوا اي دوست
حديث سعدي اگر نشنوي چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا اي دوست