تا دست ها کمر نکني بر ميان دوست
بوسي به کام دل ندهي بر دهان دوست
داني حيات کشته شمشير عشق چيست
سيبي گزيدن از رخ چون بوستان دوست
بر ماجراي خسرو و شيرين قلم کشيد
شوري که در ميان منست و ميان دوست
خصمي که تير کافرش اندر غزا نکشت
خونش بريخت ابروي همچون کمان دوست
دل رفت و ديده خون شد و جان ضعيف ماند
وان هم براي آن که کنم جان فداي دوست
روزي به پاي مرکب تازي درافتمش
گر کبر و ناز بازنپيچد عنان دوست
هيهات کام من که برآرد در اين طلب
اين بس که نام من برود بر زبان دوست
چون جان سپرد نيست به هر صورتي که هست
در کوي عشق خوشتر و بر آستان دوست
با خويشتن همي برم اين شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
فرياد مردمان همه از دست دشمنست
فرياد سعدي از دل نامهربان دوست