اين مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پيام دوست
دل زنده مي شود به اميد وفاي يار
جان رقص مي کند به سماع کلام دوست
تا نفخ صور بازنيايد به خويشتن
هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست
من بعد از اين اگر به دياري سفر کنم
هيچ ارمغانيي نبرم جز سلام دوست
رنجور عشق به نشود جز به بوي يار
ور رفتنيست جان ندهد جز به نام دوست
وقتي امير مملکت خويش بودمي
اکنون به اختيار و ارادت غلام دوست
گر دوست را به ديگري از من فراغتست
من ديگري ندارم قايم مقام دوست
بالاي بام دوست چو نتوان نهاد پاي
هم چاره آن که سر بنهي زير بام دوست
درويش را که نام برد پيش پادشاه
هيهات از افتقار من و احتشام دوست
گر کام دوست کشتن سعديست باک نيست
اينم حيات بس که بميرم به کام دوست