آن که دل من چو گوي در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر ميدان اوست
ره به در از کوي دوست نيست که بيرون برند
سلسله پاي جمع زلف پريشان اوست
چند نصيحت کنند بي خبرانم به صبر
درد مرا اي حکيم صبر نه درمان اوست
گر کند انعام او در من مسکين نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
گر بزند بي گناه عادت بخت منست
ور بنوازد به لطف غايت احسان اوست
ميل ندارم به باغ انس نگيرم به سرو
سروي اگر لايقست قد خرامان اوست
چون بتواند نشست آن که دلش غايبست
يا بتواند گريخت آن که به زندان اوست
حيرت عشاق را عيب کند بي بصر
بهره ندارد ز عيش هر که نه حيران اوست
چون تو گلي کس نديد در چمن روزگار
خاصه که مرغي چو من بلبل بستان اوست
گر همه مرغي زنند سخت کمانان به تير
حيف بود بلبلي کاين همه دستان اوست
سعدي اگر طالبي راه رو و رنج بر
کعبه ديدار دوست صبر بيابان اوست