خورشيد زير سايه زلف چو شام اوست
طوبي غلام قد صنوبرخرام اوست
آن قامتست ني به حقيقت قيامتست
زيرا که رستخيز من اندر قيام اوست
بر مرگ دل خوشست در اين واقعه مرا
کآب حيات در لب ياقوت فام اوست
بوي بهار مي دمدم يا نسيم صبح
باد بهشت مي گذرد يا پيام اوست
دل عشوه مي فروخت که من مرغ زيرکم
اينک فتاده در سر زلف چو دام اوست
بيچاره مانده ام همه روزي به دام او
و اينک فتاده ام به غريبي که کام اوست
هر لحظه در برم دل از انديشه خون شود
تا خود غلام کيست که سعدي غلام اوست