يار من آن که لطف خداوند يار اوست
بيداد و داد و رد و قبول اختيار اوست
درياي عشق را به حقيقت کنار نيست
ور هست پيش اهل حقيقت کنار اوست
در عهد ليلي اين همه مجنون نبوده اند
وين فتنه برنخاست که در روزگار اوست
صاحب دلي نماند در اين فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست
داني کدام خاک بر او رشک مي برم
آن خاک نيکبخت که در رهگذار اوست
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست
گر ديگران به منظر زيبا نظر کنند
ما را نظر به قدرت پروردگار اوست
اينم قبول بس که بميرم بر آستان
تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست
بر جور و بي مرادي و درويشي و هلاک
آن را که صبر نيست محبت نه کار اوست
سعدي رضاي دوست طلب کن نه حظ خويش
عبد آن کند که راي خداوندگار اوست