کس به چشم در نمي آيد که گويم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
هر که با مستان نشيند ترک مستوري کند
آبروي نيک نامان در خرابات آب جوست
جز خداوندان معني را نغلطاند سماع
اولت مغزي ببايد تا برون آيي ز پوست
به بنده ام گو تاج خواهي بر سرم نه يا تبر
هر چه پيش عاشقان آيد ز معشوقان نکوست
عقل باري خسروي مي کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شيرين اوست
عنبرين چوگان زلفش را گر استقصا کني
زير هر مويي دلي بيني که سرگردان چو گوست
سعديا چندان که خواهي گفت وصف روي يار
حسن گل بيش از قياس بلبل بسيارگوست