سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
چون ديدمش آن رخ نگارين
در خود به غلط شدم که اين اوست
رضوان در خلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوش بوست
پيش قدمش به سر دويدم
در پاي فتادمش که اي دوست
يک باره به ترک ما بگفتي
زنهار نگويي اين نه نيکوست
بر من که دلم چو شمع يکتاست
پيراهن غم چو شمع ده توست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست
گفتم همه نيکوييست ليکن
اينست که بي وفا و بدخوست
بشنو نفسي دعاي سعدي
گر چه همه عالمت دعاگوست