بر من که صبوحي زده ام خرقه حرامست
اي مجلسيان راه خرابات کدامست
هر کس به جهان خرميي پيش گرفتند
ما را غمت اي ماه پري چهره تمامست
برخيز که در سايه سروي بنشينيم
کان جا که تو بنشيني بر سرو قيامست
دام دل صاحب نظرانت خم گيسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست
با چون تو حريفي به چنين جاي در اين وقت
گر باده خورم خمر بهشتي نه حرامست
با محتسب شهر بگوييد که زنهار
در مجلس ما سنگ مينداز که جامست
غيرت نگذارد که بگويم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست
دردا که بپختيم در اين سوز نهاني
وان را خبر از آتش ما نيست که خامست
سعدي مبر انديشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشيني همه کامست