ديده از ديدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را اين نصيحت مي کند بي حاصلست
يار زيبا گر هزارت وحشت از وي در دلست
بامدادان روي او ديدن صباح مقبلست
آن که در چاه زنخدانش دل بيچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
پيش از اين من دعوي پرهيزگاري کردمي
باز مي گويم که هر دعوي که کردم باطلست
زهر نزديک خردمندان اگر چه قاتلست
چون ز دست دوست مي گيري شفاي عاجلست
من قدم بيرون نمي يارم نهاد از کوي دوست
دوستان معذور داريدم که پايم در گلست
باش تا ديوانه گويندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گويي عاقلست
آن که مي گويد نظر در صورت خوبان خطاست
او همين صورت همي بيند ز معني غافلست
ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست
چارپايان بار بر پشتند و ما را بر دلست
گر به صد منزل فراق افتد ميان ما و دوست
همچنانش در ميان جان شيرين منزلست
سعدي آسانست با هر کس گرفتن دوستي
ليک چون پيوند شد خو باز کردن مشکلست