از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست
پيغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غايب شنيده اي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگرست
شاهد که در ميان نبود شمع گو بمير
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابناي روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوي دلبرست
جان مي روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نزلي محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتي کنان
بازآمدي که ديده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختي
وين دم که مي زنم ز غمت دود مجمرست
شب هاي بي توام شب گورست در خيال
ور بي تو بامداد کنم روز محشرست
گيسوت عنبرينه گردن تمام بود
معشوق خوبروي چه محتاج زيورست
سعدي خيال بيهده بستي اميد وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از اين اميد درازت که در دلست
هيهات از اين خيال محالت که در سرست