اي کاب زندگاني من در دهان توست
تير هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعي فرونگذاري بدين جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبيه روي تو نکنم من به آفتاب
کاين مدح آفتاب نه تعظيم شأن توست
گر يک نظر به گوشه چشم ارادتي
با ما کني و گر نکني حکم از آن توست
هر روز خلق را سر ياري و صاحبيست
ما را همين سرست که بر آستان توست
بسيار ديده ايم درختان ميوه دار
زين به نديده ايم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعي که مي رود گنه از باغبان توست
بسيار در دل آمد از انديشه ها و رفت
نقشي که آن نمي رود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمني کني
اي دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدي به قدر خويش تمناي وصل کن
سيمرغ ما چه لايق زاغ آشيان توست