مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دين ليلي و ديگر ضلالتست
فرهاد را از آن چه که شيرينترش کند
اين را شکيب نيست گر آن را ملالتست
عذرا که نانوشته بخواند حديث عشق
داند که آب ديده وامق رسالتست
مطرب همين طريق غزل گو نگاه دار
کاين ره که برگرفت به جايي دلالتست
اي مدعي که مي گذري بر کنار آب
ما را که غرقه ايم نداني چه حالتست
زين در کجا رويم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بريزد حوالتست
گر سر قدم نمي کنمش پيش اهل دل
سر بر نمي کنم که مقام خجالتست
جز ياد دوست هر چه کني عمر ضايعست
جز سر عشق هر چه بگويي بطالتست
ما را دگر معامله با هيچ کس نماند
بيعي که بي حضور تو کردم اقالتست
از هر جفات بوي وفايي همي دهد
در هر تعنتيت هزار استمالتست
سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او
علمي که ره به حق ننمايد جهالتست