دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت
تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت
جرم بيگانه نباشد که تو خود صورت خويش
گر در آيينه ببيني برود دل ز برت
جاي خنده ست سخن گفتن شيرين پيشت
کآب شيرين چو بخندي برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمي يارم داد
تا نبايد که بشوراند خواب سحرت
هيچ پيرايه زيادت نکند حسن تو را
هيچ مشاطه نيارايد از اين خوبترت
بارها گفته ام اين روي به هر کس منماي
تا تأمل نکند ديده هر بي بصرت
بازگويم نه که اين صورت و معني که تو راست
نتواند که ببيند مگر اهل نظرت
راه صد دشمنم از بهر تو مي بايد داد
تا يکي دوست ببينم که بگويد خبرت
آن چنان سخت نيايد سر من گر برود
نازنينا که پريشاني مويي ز سرت
غم آن نيست که بر خاک نشيند سعدي
زحمت خويش نمي خواهد بر رهگذرت