سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادي و سعادات
جان در ره او به عجز مي گفت
کاي مالک عرصه کرامات
از خون پياده اي چه خيزد
اي بر رخ تو هزار شه مات
حقا و به جانت ار توان کرد
با تو به هزار جان ملاقات
گر چشم دلم به صبر بودي
جز عشق نديدمي مهمات
تا باقي عمر بر چه آيد
بر باد شد آن چه رفت هيهات
صافي چو بشد به دور سعدي
زين پس من و دردي خرابات