وقتي دل سودايي مي رفت به بستان ها
بي خويشتنم کردي بوي گل و ريحان ها
گه نعره زدي بلبل گه جامه دريدي گل
با ياد تو افتادم از ياد برفت آن ها
اي مهر تو در دل ها وي مهر تو بر لب ها
وي شور تو در سرها وي سر تو در جان ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمان ها
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
کوته نظري باشد رفتن به گلستان ها
آن را که چنين دردي از پاي دراندازد
بايد که فروشويد دست از همه درمان ها
گر در طلب رنجي ما را برسد شايد
چون عشق حرم باشد سهلست بيابان ها
هر تير که در کيشست گر بر دل ريش آيد
ما نيز يکي باشيم از جمله قربان ها
هر کو نظري دارد با يار کمان ابرو
بايد که سپر باشد پيش همه پيکان ها
گويند مگو سعدي چندين سخن از عشقش
مي گويم و بعد از من گويند به دوران ها