اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده اي مرحبا
قافله شب چه شنيدي ز صبح
مرغ سليمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حريف
يا سخني مي رود اندر رضا
از در صلح آمده اي يا خلاف
با قدم خوف روم يا رجا
بار دگر گر به سر کوي دوست
بگذري اي پيک نسيم صبا
گو رمقي بيش نماند از ضعيف
چند کند صورت بي جان بقا
آن همه دلداري و پيمان و عهد
نيک نکردي که نکردي وفا
ليکن اگر دور وصالي بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گريبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنيمت رها
دوست نباشد به حقيقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگي اندر طلبت راحتست
درد کشيدن به اميد دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمي مي زنم
روز دگر مي شنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگيرد نفس آشنا
گر برسد ناله سعدي به کوه
کوه بنالد به زبان صدا