اي ترک پريچهره بدين سلسله موئي
شرطست که دست از من ديوانه بشوئي
بر روي نکو اين همه آشفته نگردند
سريست در اوصاف تو بيرون ز نکوئي
طوبي نشنيديم بدين سرو خرامي
خورشيد نديديم بدين سلسله موئي
اي باد بهاري مگر از گلشن ياري
وي نفحه مشکين مگر از طره اوئي
انفاس بهشتي که چنين روح فزائي
يا نکهت اوئي که چنين غاليه بوئي
گر بار دگر سوي عراقت گذر افتد
زنهار که با آن مه بي مهر بگوئي
کاي جان و دلم سوخته از آتش مهرت
آگاه نئي از من دلسوخته گوئي
بوي جگر سوخته آيد بمشامت
هر ذره ز خاک من مسکين که ببوئي
در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
کلکم دو زباني کند و نامه دو روئي
در خاک سر کوي تو گمشد دل خواجو
فرياد گر آن گمشده را باز نجوئي