ايکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئي
جعدت از مشک سيه فرق ندارد موئي
آهوانند در آن غمزه شير افکن تو
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئي
دل بزلفت من ديوانه چرا مي دادم
هيچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئي
مدتي گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صيد کمان ابروئي
عين سحرست که پيوسته پريرويانرا
طاق محراب بود خوابگه جادوئي
دل شوريده که گم کردن و دادم بر باد
مي برم در خم آن طره مشکين بوئي
بهر دفع سخن دشمن و از بيم رقيب
ديده سوي دگري دارم و خاطر سوئي
بلبل سوخته دل باز نماندي بگلي
اگر آگه شدي از حسن رخ گلروئي
دل خواجو همه در زلف بتان آويزد
زانکه ديوانه شد از سلسله گيسوئي