اي سر زلف ترا پيشه سمن فرسائي
وي لب لعل تراي عادت روح افزائي
رقم از غاليه بر صفحه ديباچه زني
مشک تاتار چرا بر گل سوري سائي
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤي تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائي
روي خوب تو جهانيست پر از لطف و جمال
وين عجبتر که تو خورشيد جهان آرائي
گفته بودي که ازو سير برايم روزي
چون مرا جان عزيزي عجب ار برنائي
همه شب منتظر خيل خيال تو بود
مردم ديده من در حرم بينائي
گر نپرسي خبر از حال دلم معذوري
که سخن را نبود در دهنت گنجائي
تو مرا عمر عزيزي و يقين مي دانم
که چو رفتي نتواني که دگر باز آئي
لب شيرين تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائي