خوشا وقتي که از بستانسرائي
برآيد نغمه دستانسرائي
بده ساقي که صوفي را درين راه
نباشد بي مي صافي صفائي
اگر زر مي زني در ملک معني
به از مستي نيابي کيميائي
سحاب از بي حيائي بين که هر دم
کند با ديده ما ماجرائي
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرويشي رسد بانگ نوائي
درين آرامگه چندانکه بينم
نبينم بيريائي بوريائي
و گر خود نافه مشک تتارست
نيابم اصل او را بي خطائي
سرير کيقباد و تاج کسري
نيرزد گرد نعلين گدائي
اگر خواهي که خود را بر سر آري
ببايد زد بسختي دست و پائي
درين وادي فرو رفتند بسيار
که نشنيدند آواز درائي
ندارم چشم در درياي اندوه
که گيرد دست خواجو آشنائي