اي آينه قدرت بيچون الهي
نور رخت از طره شب برده سياهي
خط بر رخ زيباي تو کفرست بر اسلام
رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهي
آن جسم نه جسمست که روحيست مجسم
وان روي نه رويست که سريست الهي
در خرمن خورشيد زند آه من آتش
زان در تو نگيرد که نداري رخ کاهي
هر گه که خرامان شوي اي خسرو خوبان
صد دل برود درعقبت همچو سپاهي
خواجو سخن وصل مگو بيش که درويش
لايق نبود بر کتفش خلعت شاهي